یکی از دوستان دوره دانشگاهم به اسم مهدی ، تو داشنگاه لایب نیتز هانوفر درس می خواند . از وقتی آلمان آمده بود او را ندیده بودم . قبل از اینکه به آلمان بیایم زنگ زده بودم بهش و راهنمایی خواسته بودم . او هم دعوت کرده بود تا در اولین فرصت دیداری تازه کنیم . از اولین روزی که رسیدم منتظر فرصتی بودم تا برنامه ای برای دیدار مهدی و دیدن شهر هانوفر داشته باشم . الان هانوفر را تقریبا همه ایرانی ها می شناسند . بخاطر دکتر سمیعی ، چون بیمارستان و مرکز تحقیقاتی که دکتر در آن مشغول است در این شهراند و به همین واسطه اخیرا نام این شهر در رسانه ها زیاد گفته می شود . اسفند ماه بود . برای آخر هفته برنامه ریزی کردم . با سیستم های حمل و نقل آلمان زیاد آشنایی نداشتم . در مورد اتوبوس و قطار تحقیق کردم . یکی از همکاران ایرانی گفت که یکی از آلمانی هایی که در در دفتر کناری ما کار می کند اهل هانوفر است و معمولا آخر هفته ها را با ماشین شخصی به هانوفر می رود . می توانی با او بروی . پیشنهاد بدی نبود . چون تازه آمده بودم کمی معذب بودم که بروم به او بگویم مرا هم ببرد . فکر کردم و به دفترش رفتم . گفتم می خواهم به هانوفر بروم به نظرت راحت ترین راه چیست؟ با حوصله توصیح داد که هم قطار هست و هم اتوبوس . مزایا و معایب هر کدام را گفت . سایت خرید بلیط اتوبوس و قطار را هم روی یک برگه نوشت و بهم داد و روی سایتش نحوه کار را نشانم داد ولی حرفی از اینکه خودش هم همین مسیر را می رود نزد . برگشتم به دفتر و به دوستم گفتم که حتما دوست ندارد وگرنه خودش می گفت . دوستم که بیشتر آلمان مانده بود و با اخلاقیات آنها آشناتر بود گفت نه اینطور نیست . اینها خیلی به این نوع مسائل پیچیده توجه ندارند و فقط به چیزی که می خواهی پاسخ می دهند . حواشی رو اصلا در نظر نمی گیرند . می توانی امتحان کنی . برو و بگو اگه می روی مرا هم ببر . امتحانش ضرر نداشت . بلافاصله به اتاق طرف برگشتم و گفتم اگه خودت آخر هفته می روی هانوفر مرا هم ببر . گفت آره می روم ولی ده ما کنار هانوفره و باید از اونجا به بعد رو با قطار بروی . البته اگه زود رسیدیم . چون آخرین قطار ساعت 8 حرکت می کند . اگه دیر کردیم تو روستاهای بین راه پیاده می کنم تا از قطارهای اونجا استفاده کنی. خیلی ساده و صریح . خوشم آمد . پس برنامه ریزی کردیم که روز جمعه بعد از کار حرکت کنیم .
روز جمعه سریع از سر کار به خانه برگشتم و وسایلم را جمع کردم و طبق قراری که با سون ( اسم همکارمون ) گذاشته بودم تو محل دیدمش و سوار شدم . با هم به ماهی فروشی رفتیم و کلی ماهی و سالاد ماهی جورواجور گرفت برای بچه هاش . گفت دوست دارند . او تنها تو کیل زندگی می کرد و آخر هفته پیش خانواده اش می رفت .
به راه افتادیم . همانطور که پیش بینی می کرد هامبورگ ترافیک بود و زمانی رو برای گذشتن از هامبورگ معطل شدیم . هامبورگ در کنار چهره زیبایی از شهر قدیمی و توریستی که در گزارشی مستقل ارائه خواهد شد ، شهری است با بندری بسیار بزرگ که کانال میان شهر پر است از کشتی های کوچک و بزرگ و همه جا جرثقیل های عظیم الجثه دیده می شوند و این از شهر ، چهره ای صنعتی و خشن نیز ارائه می دهد . از این بابت هامبورگ را شهر دوگانه ای دیدنم .
معطلی در هامبورگ باعث شد که زمان را از دست بدهیم . و چون پیش بینی می کردیم که به آخرین قطار celle ( شهر سون ) نخواهیم رسید ، قرار شد مرا در soltau پیاده کند . با هم داخل شهر رفتیم و کلی زمان گذاشت تا ایستگاه راه آهن را پیدا کنیم . البته شهر، شهر کوچکی بود و زیاد پیچیده نبود ولی مشکل اینجا بود که در آلمان مخصوصا شهرهای کوچک ، ساعت 6 به بعد تقریبا کسی رو تو خیابان نمیشه پیدا کرد . چند دور شهر رو دور زدیم و کسی نبود . تا اینکه دو مرد تقریبا 30 ساله که به آرامی داشتند تو خیابان قدم می زدند رو دیدیم . پیاده شدم و پرسیدم ایستگاه راه آهن کجاست . به همدیگه نگاه کردند . حس کردم انگلیسی بلد نیستند و تلاش کردم با چند کلمه آلمانی که بلد بودم توضیح دهم که دیدم یکی به دوستش با لهجه اصفهانی گفت خوب الان به این چجوری توضیح بدم . ایرانی بودند . خوشحال شدم و گفتم داداش به زبون خودت بگو من می فهمم . اونها هم خوشحال شدند . دست دادیم و حال و احوال گرمی کردیم . پزشک بودند و تو این شهر کوچک طبابت می کردند . ایستگاه را نشانمان دادند و با لبخندی حاکی از رضایت و خوشحالی خداحافظی کردیم. ایستگاه پیاده شدم و سون ادامه مسیر خودش رو رفت .
به ایستگاه که رسیدم همان لحظه قطار ساعت 7 حرکت کرد . مجبور بودم یکساعت منتظر بمانم . هوا تاریک شده بود و شارژ باطری گوشی هم در حال اتمام بود . نگرانی ام بیشتر از این بود که وقتی به هانوفر رسیدم نتوانم با مهدی در تماس باشم و او را پیدا کنم . بلیط برای ساعت 8 گرفتم و تا رسیدن زمان حرکت قطار ، گشتی در شهر زدم .
وارد قطار که شدم پسری دانشجو هم روبروی من نشست و با لپ تابش مشغول کار شد . خواهش کردم گوشی ام را با USB لپ تابش شارژ کند که این کار رو کرد و تا رسیدن به مقصد ، شارژ تا حدی پر شد که نگران تماس با مهدی نباشم .
ایستگاه مرکزی هانوفر پیاده شدم و از ایستگاه بیرون آمدم . خیابان را در پیش رفتم تا به ایستگاه مترو برسم . در ایستگاه مترو سوار مسیر مورد نظر شدم . پیاده که شدم با مهدی تماس گرفتم . آمده بود دنبالم . با هم به خوابگاهش رفتیم .
راستش در زمان دانشجویی همیشه دوست داشتم بدانم که خوابگاه های دانشجوها در جاهای دیگر دنیا چگونه است . البته تو خود ایران هم خوابگاه داریم تا خوابگاه ولی باز برایم جذاب بود . خوابگاه مهدی بلوک های خوابگاهی بلند مرتبه ای بود ( فکر می کنم 15 طبقه ) در کنار هم . شهر هانوفر شهر زیاد بلندی نیست و ساختمان های بلند خیلی کم دارد . بخاطر همین از بالای خوابگاه همه جای شهر دیده می شد . خوابگاه هم از خیلی از جاهای شهر قابل تشخیص است . اتاق ها تک نفره بود . متراژش یادم نیست ولی به اندازه ای بود که یک نفر به سادگی بتواند در آن زندگی کند .
بالا رفتم و با مهدی نشستیم و تا پاسی از شب در مورد اتفاقاتی که بعد از آخرین دیدارمان در زندگی هر کداممان رخ داده بود صحبت کردیم .
فردا مهدی سر کار می رفت و من تصمیم داشتم همه جای شهر را بگردم . صبح زودتر از او بیدار شدم و زدم بیرون . از روی نقشه خیلی جاها را مشخص کرده بودم که ببینم . بیرون که آمدم صبح زود بود و مه همه جای شهر را گرفته بود .
خوابگاه مهدی نزدیک پارک بزرگ هرن هوزه گارتن است . این پارک ، پارک بسیار بزرگ و زیبایی است که بخشی از آن عمومی بوده و بخشی دیگر حصار کشی شده و ورودی دارد و برای مراسمات و برنامه های خاص مورد استفاده قرار می گیرد . مهی که روی شهر نشسته بود این پارک را خیلی رویایی کرده بو.د . هنوز زمستان بود و درخت ها بی برگ و بر بودند و پارک زیبایی ای را که در عکس ها دیده بودم نداشت ولی باز به دیدنش می ارزید . خیلی ها برای ورزش آمده بودند . کلا تو آلمان تعداد نفراتی که تو پارک ها مشغول ورزش صبحگاهی هسند با ایران قابل مقایسه نیست . تعداشان خیلی زیاد بود . من هم بخشی از مسیری که می خواستم طی کنم از میان پارک کمی گذشت . تصمیم گرفته بودم مطابق علاقه ای که برای گشتن شهرها دارم شهر را با پای پیاده بگردم . تقریبا زمان زیادی طول کشید تا این پارک را طی کنم . در مورد این پارک می توانید لینک زیر را مشاهده کنید .
همچنین موقعیت این پارک روی نقشه را می توانید در آدرس زیر ببینید .
دانشگاه لایب نیتز دقیقا در سر راهم به سمت مرکز شهر قرار داشت . هانوفر شهر بزرگی نیست ولی سیستم حمل و نقل عمومی خوبی دارد . تقریبا به هرجایی از شهر می توان با مترو و تراموا رفت . در داخل شهر هم ماشین خیلی کم است . البته این شرایط را در بیشتر شهر های آلمان می توان دید .
کنجکاو بودم داخل داشگاه هم بروم . ولی از آنجایی که قرار بود جاهای زیادی را ببینم و همچنین چون از برخوردشان در خصوص افراد غریبه در دانشگاه ها مطمئن نبودم ، این مورد را موکول کردم به بعد تا در صورتی که مهدی فرصت داشت با هم برویم که البته اینبار و بار دیگری که قسمت شد و مهمان مهدی شدم نتوانستیم به این برنامه برسیم .
پیاده روی را تا مرکز شهر که همان اطراف ایستگاه مرکزی راه آهن بود ادامه دادم .
میدانی در نزدیکی ایستگاه مرکزی بود که چیزی شبیه بازار هفتگی داشت . از شیر مرغ تا جان آدمیزاد بود. لباس فروش هایی که بیشتر هندی و پاکستانی بودند و کلی مواد غذایی مختلف . اینجا مردم چه علاقه عجیبی به پنیر دارند . مردی روی یک کاروان ، پنیر آورده بود از کوه های آلپ . به مزایده گذاشته بود . نشون می داد و مردم قیمت می دادند . نمی دانم این روش فروش معمول هست اونجا یا اینکه اتفاقی بوده و من دیده ام . ولی جالب بود .
از آنجا سمت دریاچه رفتم . داخل شهر دریاچه بسیار بزرگی است که آب زلال و تمیزی دارد و کناره های آن پارک سرسبز و خوبی است پر از مردمی که در حال ورزش اند . چیزی که در شهرهای مختلف آلمان کم ندیدم ، اردک هایی است که در این نوع تالاب ها و دریاچه های داخل شهری زندگی می کنند و در این پارک ها تخم می گذارند . لانه یکی از این اردک ها از جایی که مردم می دویدند فقط 4 متر فاصله داشت . 5 تخم داخل لانه بود و کسی کاری نداشت . کمی بعید می دانم که در ایران همچین چیزی امکان پذیر باشد . البته در حال حاضر . رفتار ما با پرندگان اگر بی تعارف باشم به اندازه آنها دوستانه نیست .
در هانوفر کاخی وجود دارد که مربوط به سال 1913می باشد . این کاخ از معدود بناهایی در این شهر است که در جنگ جهانی دوم آسیب ندیده است . در مورد این کاخ می توانید اطلاعات بیشتر را در لینک زیر بیابید .
این کاخ در فضای سبز و روبروی دریاچه زیبایی ساخته شده و علاوه بر معماری زیبا ، طبیعتی زیبا نیز دور آن را فرا گرفته است . این فضای سبز هم مثل بقیه جاهایی که از صبح دیده بودم پر بود . ولی تفاوت کوچکی وجود داشت . اینجا بیشتر پاتوق افراد عاشق پیشه بود . پلی که وسط پارک و روی یکی از گذرگاههای آب ساخته شده بود پر بود از قفل هایی که به کناره پل زده بودند . یکی از رسومی که در اروپا میان عاشقان رواج دارد ، این است که روزی با هم روی پلی می روند و با هم قفلی را به لبه پل می زنند و کلید آن را در داخل آب می اندازد . اگرچه خرافات است ولی بد هم نیست . حس زیبایی دارد . این نوع پل ها را بعدا در هامبورگ و پاریس دیدم و گویا شهرهای مختلف هم، چنین جاهایی دارند . پربارترینشان هم پل عشق در پاریس است که بعدا در سفرنامه پاریس در مورد آن خواهم نوشت .
معمولا روی این قفل ها اسم دو عاشق هم نوشته شده و بعضی هاشون عکس و شکلک هم روشون حک شده .
یک زوج هم آمده بودند عکس های روز عروسی بگیرند و اولین روز زندگی مشترکشان را کنار این فضای زیبا ثبت کنند .
بعد از گشتی که کنار دریاچه و کاخ زدم دوباره به سمت داخل شهر برگشتم . به سمت مرکز که می آمدم ساختمانی که مجسمه ای کنار آن بود توجهم را به خود معطوف کرد . نزدیک تر که رفتم دیدم در ساختمان کناری آن ، یگ گروه ارکستر جلوی ساختمان بزرگی بساط کرده اند . کنجکاو شدم و نزدیک تر رفتم . یک نفر به من خوشامد گفت . پرسیدم جریان چیه که توضیح داد که این ساختمان پارلمان ایالتی هانور است و امروز روز باز پارلمان است . یعنی مردم می توانند از داخل ساختمان بازدید کنند و برنامه های جالبی هم تدارک دیده شده است . داخل رفتم . قلقله بود . ساختمان خیلی بزرگ بود و همه راهروها و سالن ها پر بود از بازدید کنندگان و کسانی که برنامه ای اجرا می کردند یا نمایشگاه برپا کرده بودند . بعضی جاها نگهبان گذاشته بودند و غیر قابل بازدید بود ولی اتاق رئیس پارلمان از آن جمله نبود و راحت می شد داخلش را دید . آنجا خانم مسنی ایستاده بود و با حوصله در مورد فعالیت هایی که در این سازمان صورت می گیرد توضیح می داد . توضیحاتش را شنیدم و از اینکه مسئولین مومن و متعهد واقعا ایقدر زحمت می کشند تشکر کردم .
در سالن بزرگی مراسم موسیقی برگزار می شد . در این مراسم هم شرکت کردم و از موسیقی کلاسیکشان لذت بردم .
بیرون آمدم و باز راه خانه را در پیش گرفتم.
به خوابگاه که رسیدم مهدی هم آمده بود . آماده شده بود و منتظر من بود . گویا شام دعوت بودیم . همکلاسی های کلاس زبانشان مهمانی شام داشتند و مرا هم دعوت کرده بودند . تمام کسانی که برای کار ، زندگی و یا پناهندگی به آلمان می روند در دوره های زبان آلمانی شرکت می کنند . این کلاس ها پر است از آدم هایی از همه جای دنیا که یک نقطه مشترک دارند . در این کشور مهمان اند و برای ماندن در آلمان آمده اند . معمولا روابط خوبی در این کلاس ها شکل می گیرد که بعدها پایه ورود این افراد به جامعه جدید نیز می شود . منزل یک زوج آلمانی – آفریقایی دعوت بودیم . شوهر آلمانی بود و خانمش اهل کشور . آقا ، مهندس آب بود و در شبکه های آبیاری کشور نامبیا کار می کرده و اونجا آشنا شده بودند . خانم بسیار متین و مودبی بود و بسیار مهمان نواز . برایمان پاستا پخته بود و چقدر هم خوشمزه بود . خانمی ایرانی هم بود که بخشی از زحمات رو تقبل کرده بود و آش رشته آماده کرده بود . غیر از من و مهدی ، خانم ایرانی و زوج میزبان ، زوجی آلمانی ( خانم آلمانی و شوهر آلبانیایی ) ، پسری کرد از سوریه و دو نفر از یونان هم بودند . جالب بود که زبان مشترک تمامی آنها آلمانی بود که آن را هم به سختی صحبت می کردند . بیشتر از همه زوج آلمانی – آفریقایی برایم بسیار جالب بودند . با آقا در مورد پروژه هاشون و کارهایی که در آفریقا انجام می دادند ، کارهایی که در آلمان انجام می دهند و مباحث فنی اش صحبت کردیم . خانه شان در یک شهرک خارج شهر بود . در مورد شهرک توضیح داد که شهرک انرژی صفر است و هیچ ورودی انرژی از بیرون ندارد . در مورد این نوع شهر ها اگر علاقه مند باشید می توانید این منبع را مطالعه کنید :
خانم آفریقایی بیشتر در مورد تفاوت های آلمان و نامبیا صحبت کرد . در مورد فلسفه زندگی و نگاهشان به زندگی و آینده . حرف هایش جالب بود و خیلی فلسفی صحبت می کرد و کلا نگاه زیبایی به زندگی و آدم ها داشت .
جووان ( اسم پسر کرد سوری ) در مورد مشکلات سوریه صحبت کرد . البته انگلیسی بلد نبود و با آلمانی دست و پا شکسته می گفت و مهندس ترجمه می کرد به انگلیسی . این نوع انتقال مفاهیم خسته کننده بود و زیاد ادامه پیدا نکرد .
شب خوبی بود و بسیار خوش گذشت . خداحافظی کردیم و به خوابگاه برگشتیم .
صبح فردا گشت کوتاهی در شهر و در پارک هرن هوزه گارتن زدیم. سری هم به آرامگاه لایب نیتز زدیم . باید زود حرکت می کردم تا بموقع به کیل برسم . تازه با سیستم کارپولینگ آشنا شده بودم . تو سایت بلابلاکار عضور شدم و شروع کردم به جستجوی همسفر . با یکی که عصر به سمت کیل حرکت می کرد قرار گذاشتم . قررا بود ساعت 4 ، در یکی از ایستگاه های متروی بیرون شهر مرا بردارد . ناهار را خوردم و براه افتادم .
ساعت 4 رسیدم . مدت زیادی منتظر بودم . پیام داد که تاخیر داشته و کمی دیرتر می رسد . از مغازه فست فودی که نزدیک ایستگاه بود بطری آبی گرفتم . مغازه خلوت بود . برای گذر زمان با صاحب مغازه سر صحبت را باز کردم . اهل سوریه بود . انگلیسی را بخوبی صحبت می کرد . ترکی را هم همچنین. از وضعیت معاش آلمان راضی بود ولی دلش با سوریه بود . می گفت اینجا که هیچ زیبایی ندارد . زیبایی ها در سوریه اند و ما دور مانده ایم . البته به نظر خودم بیشتر زمزمه های شکم سیری بود . ساعت 5.5 بود که پسره رسید . دو نفر بودند. با نامزدش . از بابت تاخیر خیلی عذر خواهی کردند . با هم سفر خوبی داشتیم . شب به کیل که رسیدم هوا تاریک شده بود و خسته سفر بودم ولی سرشار از حس خوش زندگی .
ادامه تصاویر این سفر را ببینید :
سفرنامه بسیار قشنگی بود.
همیشه سرشار از حس خوش زندگی باشید
اشتراک ها: دیدنی های شهر هانوفر – رادیو موزیک – دانلود آهنگ جدید
سلام
احساس زیبا و خاطره ای را یاداوری کردی
شاد و سلامت باشیم